|
بسمهتعالي *نظريه هاي فرهنگي* جرج زيمل (1858- ( 1918 انديشمند آلماني از اولين جامعه شناساني است كه به مطالعات فرهنگي و زندگي روزمره پرداخته است. از نظر وي، فرهنگ يعني پرورش و فرهيختن كل شخصيت. فرهنگ به معناي غنا بخشيدن به سوژه در مقام يك تماميت به لطف دگرگوني خلاقانه ابژه است و فرهنگ درپي رفع دوگانه انگاري سوژه – ابژه است. زيمل فرهنگ را دو بعد ذهني وعيني بررسي مي كند. فرهنگ ذهني يا روح مربوط به پرورش روح انسانها و فرهنگ عيني نشانده ي فراتر از روح انسان و در برگيرنده ي چيزهاي فرهيخته و پرورش يافته است. به عبارتي فرهنگ عيني اشيايي است كه يك فرهنگ توليد مي كند و فرد بر آن تأثيري ندارد. از نظر زيمل، جامعه محصول كنش و واكنش هاي مستمر افراد با يكديگر است. وظيفه ي جامعه شناسي، توصيف نحوه ي گرد آمدن افراد، چگونگي تشكيل گروهها و شيوه هاي كنش متقابل آنهاست. به نظر او در جامعه هم وفاق و همبستگي وجود دارد هم تضاد . درجامعه هميشه هماهنگي همراه با كشمكش، جذب با دفع و عشق با نفرت همراه است و روابط افراد سرشار از ابهام است. افراد در عين حال برخورداري از احساسات مثبت، احساسات منفي نيز بهم دارند. اين كشمكش اجتماعي دوجانبه است نه عملي يك طرفه. زيمل معتقد است در دنياي مدرن به دليل حذف محدوديتهاي سنتي و شيوع آزادي هايي كه دنياي مدرن مي طلبد، " نفس" آدمي آزادتر شده اما روابط بين انسان ها بيگانه تر شده است. در شرايطي كه علم، فناوري، انواع كالاها وساير پديده هاي اجتماعي، نقش واسطه هاي روابط انسان را بازي مي كنند، زندگي بيگانه تر به نظر مي رسد. او فهم متمايزي از اقتصاد كارل ماركسي ارائه مي دهد و معتقد است كه خصلت اصلي زندگي معاصر را چيزي مشابه بيگانگي شكل مي دهد. دراين بازي، پول جنبه ي ابزاري تر و ذات محاسبه پذيرتري به روابط ما مي بخشد نه اينكه پول في نفسه هدف باشد. او عصر مدرن را عصر سلطه پول و تأثير اقتصاد پولي بر سوژه و ابژه ياد مي كند.
زيمل در يادداشتهاي خود در مورد فلسفه ي " مد " مي نويسد: قواعد مد، قرار دادي اند. اين قواعد به نيازهاي فرهنگي فرد پاسخ مي دهند نه نيازهاي شخصي اش و كاركرد مد جنبه ي اجتماعي دارد. مد پاسخي است به ميل ما براي ايجاد نوعي تعادل در تنش بين روشن شدن نقش ما و عضويت ما در يك جمع بزرگتر. مد به نيازگروه هاي داراي شأن و منزلت اجتماعي بالا ونشان دادن تفاوت هايشان با گروه هايي كه مرتبه ي اجتماعي پايين تري دارند، پاسخ مي دهد و در عين حال به گروه هايي كه شئون پايين تري دارند اجازه مي دهد كه از طريق مد مدعي و خواستار شئون بالاتري شوند. در نتيجه مسابقه اي رخ مي دهد كه هرگز پاياني ندارد، زيرا هر دو گروه براي رسيدن به آن رقابت مي كنند. اگر مد نتواند نياز به انطباق و همرنگ شدن يا نياز به متمايز شدن از ديگران را برطرف كند، در زمان كوتاهي از بين مي رود. همين مسأله نشانگر ذات ناپايدار مد است.
تالكت پارسونز(1902- ( 1979 وي در ايالات متحده در خانواده اي پروتستان به دنيا آمد. تحصيلات خود را در علوم اقتصادي كامل كرد و به پرنفوذترين جامعه شناس آمريكايي تبديل شد. مطالعاتش درباره ي نظام اجتماعي، كنش و ساختار كنش اجتماعي است. او نظريه ي انسان اقتصادي را نقد كرد و فرهنگ را عامل آزادي واقعي و هدفمند بودن زندگي بشر مي دانست. او معتقد بود كه كنش انساني هميشه يك بعد هنجاري و غيرعقلاني دارد كه تحت هدايت و تأثير آرمان ها و ادراكات عمومي اوست، مسائلي دروني كه موجب بر انگيختن انگيزه فرد مي شود و رفتار داوطلبانه ي او را شكل مي دهد نه يك حركت اجباري را. او در مورد جامعه با دوركيم هم عقيده بود، به نظر او شكل گيري رفتار فردي بواسطه ي وجدان جمعي صورت مي گيرد. برداشت هاي فرهنگي به ما اجازه مي دهند كه در مورد رفتارها و كنش هاي افراد، آزادي و محدوديتهاي آنها و انگيزه ي دروني آنها قضاوت كنيم. او در ساختار كنش اجتماعي، به الگوي كنش واحد اشاره مي كند. الگوي كنش واحد داراي پنج ويژگي است: 1. غايت: يعني هدف كنش 2. وسايل : آنچه كنشگر را به تكميل و انجام كنش وادار مي كند. . 3 شرايط: موقعيت ها و محدوديتهايي كه كنش در محدوده آنها شكل مي گيرد . 4 هنجارها: درك اين مسأله كه ابزار و اهداف قابل قبول انجام كنش چه هستند. . 5 تلاش: كاري كه فاعل براي تكميل نظريه و انجام كنش ترتيب مي دهد.
نظريه سيستمي پارسونز در اين نظريه، ساختار جامعه، نقش فرهنگ در حفظ اين ساختار و روابط دروني الگومند بين مؤلفه هاي گوناگون نظام اجتماعي مورد توجه است. در اين نظريه، اجزا بايد به واسطه روابطي كه با كل سيستم دارند، توصيف شوند. او بر نقش فرهنگ در اين سيستم تأكيد مي كند وحوزه نظام فرهنگي رابه صورت مستقل از ساير نظام هاي اقتصادي، اجتماعي و سياسي معرفي مي كند. او معتقد است كه فرهنگ به وجود آورنده سيستم ارزشي مشتركي است كه زمينه را براي انسجام اجتماعي مهيا مي كند. فرهنگ هم رفتار آدمي و هم نتايج رفتار او را شكل مي دهد. او معتقد است شايد يك نظام فرهنگي با از بين رفتن اشخاصي كه ميراث دار آن هستند، دچار نابودي شود، اما فرهنگ هم چنان زنده مي ماند و از طريق ياد دادن و ياد گرفتن از نسلي به نسل ديگر منتقل نمي شود بلكه در نمادهاي خارجي مثل هنرها، نوشته ها و... تجسم مي يابد و زنده مي ماند. اين پايداري به يك سيستم فرهنگي امكان مي دهد كه به عنوان الگوي يك سيستم پويا عمل كند و با ساير نظام ها هم پيوندي ايجاد كند و وارد تبادل شود. از نظر پاسونز جهان اجتماعي كاملاً منظم بسته و كامل است كه در آن صف متنوعي از گروه هاي اجتماعي با موفقيت با هم هماهنگ مي شوند و گروه هاي ناسازگار از دايره وحدت فرهنگي رانده مي شوند. منتقدان او مدعي هستند كه نظريه وي منكر عامليت انسان و خلاقيت اوست.
(1853 - اميل دوركيم ( 1917
يهودي- استاد دانشگاه سوربن. - تقسيم كار اجتماعي، خودكشي - اشكال مقدماتي حيات مذهبي - قواعد روش جامعه شناختي شهرت: دفاع از كاركرد گرايي و پوزيتيويسم دفاعيات اجتماعي وحدت اندامي جامعه نياز به داده هاي عيني براي آزمون فرضيات و قوانين جامعه پديده اي اخلاقي است. نظريه " احساس همبستگي "
عامل وفاق و پايداري است نظريه " وفاق اجتماعي " تفاوت جوامع ساده و صنعتي: جوامع ساده - شباهت زياد مردم به هم - شباهت وظايف - شباهت انديشيدن - انعطاف كم - خشونت زياد - هنجار: حكم همرنگي با جماعت جوامع صنعتي - تقسيم كار و همبستگي ارگانيك - انعطاف بيشتر - مجازات براي جذب بيشتر
جامعه از نظر دوركيم - مجموعه اي از انديشه ها و باورها - مجموعه اي از افراد و اعمال دين از نظر وي صرفاٌ مجموعه اي از اعمال نيست بلكه نظامي است از افكار كه هدفشان توصيف جهان است. اين نظام نقش مهمي در رهبري فرهنگي اجتماع دارد. تأكيد او بر حساسيت فرهنگي بود و نظر كاركرد گرايانه از روابط متقابل فرهنگ و اجتماع. او فرهنگ را عامل ثبات اجتماعي و تعامل اجتماعي مي داند تا زور، قدرت، منافع يا نياز.
(1818 - كارل ماركس ( 1883 يهودي آلماني- دوست فردريك انگلس كتاب - مانيفست كمونيست، سرمايه، درباره ي مسأله يهود، گروندريسه - تحصيلات درفلسفه كلاسيك دكتري از بن و برلين - تأسيس انجمن بين المللي كارگران - كتاب مشهور سرمايه نقد اقتصاد سياسي شهرت: نظريه پرداز ضد فرهنگي الگوي زير بنا / روبنايي جامعه موتور حركت جامعه سرمايه داري: شيوه ي توليد (اقتصاد) كه با نيازهاي مادي ارتباط دارد. و جنبه هاي آن : مالكيت خصوصي وسايل توليد (كارخانه و فن آوري) و نظام روابط توليدي كه حول محور استثمار كار مولد مي چرخد و ساختار اجتماعي حول اين نظام طبقاتي سازمان يافته است لذا جامعه به دوطبقه مالكان ابزار توليد و كارگران تقسيم مي شود. سرمايه داري تماميت افراد جامعه را براي خدمت به نيازهاي سرمايه، سازماندهي مي كند و انسان به اين نوع زندگي خو گرفته و پول معيار ارزش گذاري كالاهاست و مشكل ارزشيابي معيار سنجيدن ارزش كالاها را حل كرده است. و به نيرويي تبديل شده كه خود ارزش مستقل محسوب مي شود تا جايي كه ارزش انسان نيز با پول سنجيده مي شود و قانون عرضه و تقاضا و معيار بودن پول بر انسان هم حاكم است. بيگانگي از مفاهيم بنيادي انديشه ماركس است.يعني به خاطر"كار" انسان (كارگر) اسير نظام سرمايه داري و نظام تقسيم كار مي شود و در جامعه سرمايه داري مايه بيگانگي اومي شود.
- بيگانگي از محصول كار، عمل توليد،هستي نوع انسان و از ديگران انسانها فرهنگ بر اين اساس (به همراه سياست و قانون) به چشم پديده هاي روبنايي و ثانوي نگريسته مي شود و ايدئولوژي يا فرهنگ حاكم، همان فرهنگ طبقه سرمايه داري است. لازمه ي فهم فرهنگ، فهم منافع طبقه حاكم يعني روابط توليد و زير بناي اقتصادي است.
(1864 - ماكس وبر ( 1920 آلماني- پروتستان- رشته حقوق، فلسفه، اقتصاد و تاريخ كتاب: اخلاق پروتستاني و روح سرمايه داري
تأثير اخلاق كاري پروتستان بر ظهور سرمايه داري :
شهرت: كنش انساني، عقلانيت، شأن و منزلت اجتماعي او از ديدگاه هرمنوتيك آلماني (تفكر ايده آليستي كانت و هگل) كه تمايزي ميان ذهن و جسم قائل بودند، برخلاف ماركس كه ديدگاهي ماترياليستي داشت، به واقعيت قدرت و توسعه ي اقتصادي پرداخت. از نظر وي، كليد اصلي مدرنيسم و صنعتي شدن "عقلانيت" است يعني نفوذ منطق "عقلانيت" در ابعاد زندگي اجتماعي مثل اقتصاد، فرهنگ، فناوري، حقوق كه با جهت گيري "كنش انساني" به سمت قوانين و هنجارهاي كاربردي و كميت پذير شكل مي گيرد. يعني كنار گذاشتن توهمات هر آنچه غير قابل پيش بيني، غير معقول، كيفي، حسي و رمز گونه است.
تأكيد براصل"تقديرمحتوم" لزوم سخت كوشي توأم با انضباط براساس آموزه هاي ديني در انباشت سرمايه، كنش مبتني بر هدف، در نظام اقتصادي مبتني بر سود ما كه حول عقل، معاش، كسب سود بوده او هم به بعد مادي و هم معنوي اهميت مي داد. او براساس مطالعات تطبيقي اديان خود، بر رستگاري اخروي تأكيد مي كرد و بر اين اساس بر شعبه محوري فرهنگ اشاره داشت. از ديدگاه او در آغاز مدرنيته، جهان به سمت تهي شدن از معنا پيش مي رود و توجه بشر به كارايي و عقلانيت است، هدف خود را گم كرده و انسان در قفس آهنين بروكراسي پوچ و عقلانيت بي معنا اسير شده است. ديوانسالاري يا بروكراسي يعني عقلاني شدن دولت و مشروعيت سلطه براساس قانون، عقلانيت حقوق و .... اقتدار سنتي- اقتدار كاريزماتيك- اقتدار بروكراسي
نظريات فرهنگي ازديدگاه ماركسيسم غربي ويژگي بارز انديشه ي ماركس، نگاه ماترياليستي او نسبت به محيط پيرامونش بود. او با بي اهميت شمردن فرهنگ، آن را به عنوان محصولي وابسته به مسائل اقتصادي مي پنداشت. مكتب ماركسيسم غربي در قرن بيستم با نگاهي منتقدانه به انديشه هاي ماركس و با توجه به آثار هگل و وبر به نتايج تازه اي دست يافت و سعي كرد مقوله ي فرهنگ را به شكلي فعال و مستقل در چارچوب نظام ماركسي تعريف كرده و از طريق فرهنگ به حيات اجتماعي نظم بخشيده و به ثبات نظام اقتصادي كمك كند. انديشمنداني چون جرج لوكاچ و آنتونيوگرامشي از پايه ريزان اصلي اين مكتب به شمار مي آيند و كساني هستند كه اولين گام ها را در جهت شكل گيري مكتب فرانكفورت برداشتند.
(1885 - جرج لوكاچ( 1971 اين فيلسوف نظريه پرداز، منتقد ادبي و فعال انقلابي در مجارستان به دنيا آمد و در دانشگاه برلين تحصيل نمود و مطالعات خود را نزد وبر و زيمل به پايان برد. وي در طول عمر دراز مدت خود شاهد چندين انقلاب بزرگ، دوجنگ جهاني، چند جنگ داخلي، دهها شورش و تصفيه هاي درون حزبي بود. تجارب وي در آثار او قابل ملاحظه است. آثاري چون تاريخ و آگاهي طبقاتي، جان و صورت، نويسنده، نقد و فرهنگ و ........ وي در مقاله ي "فرهنگ كهن و فرهنگ نو" به برتري فرهنگ بر اقتصاد اشاره مي كند. او عقيده دارد اگر در هر دوره از زمان، فرهنگ آن دوره را به درستي درك كنيم، توانايي فهم اساس تكامل آن دوره را خواهيم يافت. او در اين مقاله غلبه ي فرهنگ بر حوزه ي اقتصاد را باعث رهايي بشر از ستم اقتصادي و آغاز فرهنگ نو مي داند. از نظر او فرهنگ عصر سرمايه داري حتي قبل از فروپاشي اقتصادي روبه سقوط گذاشته است. لوكاچ معتقد است فرهنگ كهن، فرهنگ طبقات حاكم است، زيرا تنها طبقات حاكم قادرند فارغ از دغدغه هاي زندگي، توانايي هاي ارزشمند خود را در خدمت فرهنگ قرار دهند. لوكاچ مي گويد: رهايي از سرمايه داري، در حكم رهايي از حاكميت اقتصاد است، زيرا سرمايه داري، فراورده هاي فرهنگي را به صورت كالا در آورده و كالايي شدن فرهنگ موجب غير ارادي شدن آن و ايستايي فرهنگ مي شود. در خصوص پديده ي " مد" لوكاچ بر اين اعتقاد است كه سرمايه داري با برهم زدن نظم فرايند توليد، جنبه هاي مستمر و اندام وار فرهنگ كهن را از هم پاشيده و محصول چنين سيستمي، ظهور پديده اي به نام مد است كه هرز گاهي نمودار مي شود و سپس در كوتاه زماني تغيير مي كند. او با تاثير گرفتن از انديشه هاي ماركس و هگل بيان مي كند كه طبقه كارگر تنها با بهره گيري از عنصر "آگاهي" دچار دگرگوني كاركردي مي شوند و امكان شكل گيري " فرهنگ نو" مهيا مي شود. او با تاكيد بر آگاهي پرولتاريا (طبقه كارگر) و نقش آن در دگرگوني تاريخ و اجتماع، اهميت خاصي به آگاهي پرولتاريا مي بخشد و معتقد است پرولتاريا با جايگاه / ديدگاه خود (جايگاه مناسب تاريخي و ديدگاه متناسب با آن و متناسب با هدايت جامعه) هدايت جامعه را به عهده مي گيرد و بشريت را از پرتگاه نابودي مي رهاند. پرولتاريا با دگرگون ساختن تاريخ و جامعه ابتدا با آن به مانند فراورده خود رفتار مي كند سپس خود را نيز با دگرگوني هاي بنيادين جامعه دگرگون كرده و اينجاست كه نتيجه مي گيريم رهايي بسر تنها به كمك وساطت عملي پرولتاريا كه به واسطه ي آگاهي او صورت مي گيرد، امكان پذير است. او در رابطه با موضوع شيء شدگي و بيگانگي مي نويسد: روابط و فعاليت هاي اجتماعي و بهاي انسان، بيشتر از گذشته با مقياس " پول " تعريف مي شود. از ديد او روابط انساني در نظام سرمايه داري در حقيقت روابط شي؛ گونه افراد و روابط اشياء است. براي رهايي از اين وضعيت، درك معناي هويت طبقاتي و فعاليت سياسي يا آگاهي طبقاتي در طبقه پرولتاريا لازم است و از اين طريق يعني خود آگاهي انتقادي و برخورداري از توان تأمل در انديشه هاي سرمايه داري است كه انسان رهايي مي يابد.
(1891 - آنتونيو گرامشي ( 1937 آنتونيوگرامشي در ساردني ايتاليا درخانواده اي متوسط به دنيا آمد، در دوران جواني پس از انصراف از تحصيل در دانشگاه به كار روزنامه نگاري در مطبوعات چپ پرداخت. او علاوه بر فعاليت روشنفكري در فعاليت هاي سياسي نيز حضور و نقش برجسته اي در حزب كمونيست ايتايا داشت. گرامشي در ژوئن 1928 در پي يك محاكمه نمايشي به بيست سال زندان محكوم شد و در همان سالها كتاب " يادداشتهاي زندان " را نوشت و در سال 1937بر اثر خونريزي مغزي در زندان در گذشت.
گرامشي در نقد از تفكر ماركس به دوكمبود در انديشه ي وي اشاره مي كند: بي اعتنايي به سياست و فرهنگ. چارچوب تفكر جبر گرايانه ماركس بر اين مبنا بود كه وقوع انقلاب اجتناب ناپذير است و ضرورت اين است كه در انتظار شرايط لازم براي وقوع انقلاب باشيم. لنين و گرامشي در سالهاي آخر دهه ي 1920 همزمان با ظهور فاشيسم و شكست جنبش هاي كارگري اروپا به بررسي اين مسأله پرداختند كه چرا طبقه كارگر پس از انقلاب 1917 دست به انقلاب نزد و به شكل سرمايه داري باقي ماند؟ چرا پرولتاريا به آگاهي طبقاتي دست نيافت و تسليم فاشيسم شد؟ بر اثر اين پرسشها به اين نتيجه رسيدند كه ممكن است " فرهنگ و سياست " نيز در اين اتفاقات سهمي داشته باشند و تغييرات اجتناب ناپذير را به جلو يا عقب بيندازد. گرامشي مي خواست تا ماركسيسم را از جبر گرايي اقتصادي نجات دهد و قدرت آن را با نهادهاي روبنايي توسعه دهد. يعني به پيوندهاي ميان سياست، فرهنگ و اقتصاد عقيده داشت.او در يادداشتهاي زندان اشاره مي كند كه حاكميت تنها در قلمرو اقتصادي ريشه ندارد بلكه داراي يك مؤلفه اساسي سياسي- فرهنگي نيز هست. او مدعي بود كه در ايتاليا سالهاست كه شرايط براي وقوع انقلاب فراهم شده اما با اين همه انقلابي رخ نداده است. گرامشي معتقد است كه تفسير هاي ماركسيستي انقلاب بيش از حد به اهميت مبارزات طبقاتي و اقتصادي بين طبقات پرولتاريا و بورژوا تكيه مي كند و نقش روشنفكران و عقايد آن ها را در تضمين موفقيت انقلاب ناچيز مي شمرد. او در تلاش براي توضيح اين موقعيت متناقض، به نقش دولت و روشنفكران اشاره مي كند. به اعتقاد وي دولت ايتاليا به سرعت قدرت مي گيرد و در حوزه ي جامعه ي مدني مداخله مي كند و با در اختيار گرفتن نهادهايي چون كليسا و اتحاديه هاي كارگري به توسعه ي نفوذ خود در جامعه مي پردازد. از نظر گرامشي دولت يك ابزار حاكميت طبقاتي است و بر خلاف نظر ماركس وبر ديگر يك نهاد مصرف كننده و بروكراسي بي چشم داشت نيست. دولت به طور خاص به نماينده ي منافع سرمايه داري و بورژواي تبديل شده است.
نظريه هژموني آنتونيو گرامشي نظريه هژموني نقش مهمي در مطالعات فرهنگي ايفا كرده است. گرامشي در تحليل هاي خود درباره ي عدم وقوع انقلاب هاي سوسياليستي موضعي ضداقتصادي اتخاذ كرده است و بر نقش فرهنگ و ايدئولوژي كه از ديدگاه ماركس به روبنا تعبير مي شود، اشاره مي كند. از ديد او ادامه ي نظام سرمايه داري، نتيجه ي هژموني ايدئولوژيك است. هژموني اصطلاحي براي توصيف روابط سلطه است، نوعي سلطه كه با رضايت گروه تحت سلطه همراه است. يعني شكلي از كنترل اجتماعي كه قدرت فيزيكي يا زور را با رضايت فكري، اخلاقي و فرهنگي در مي آميزد.
از ديدگاه گرامشي، هژموني، زمينه ي ايدئولوژيك و فرهنگي را براي حفظ سلطه ي طبقه حاكم بر طبقات پايين تر از طريق كسب رضايت آنها فراهم مي آورد. كسب رضايت افراد به پذيرش ارزش هاي اخلاقي، سياسي و فرهنگي طبقه حاكم كه منجر به اجماع و وفاق عمومي مي شود. واژه هژموني در مقابل واژه ي سلطه مانند واژه كنترل در مقابل اجبار و زور است. از اين ديدگاه، فرهنگ طور ديگري معنا مي شود يعني پذيرش رضايت آميز ارزش هاي طبقات بالاي جامعه بوسيله ي عامه مردم و اينجاست كه هژموني فرهنگي در حفظ نظام اجتماعي، نقش تعيين كننده اي دارد. حالا اگر اين هژموني فرهنگي در نظام سرمايه داري شكسته مي شود، موجب وقوع انقلاب سوسياليستي خواهد شد.
گرامشي دو ابزار " زور و رضايت " و يا " قدرت وهژموني " را وسيله ي كسب قدرت و حفظ قدرت مي داند و براي اعمال هژموني دو سطح عمده روبنايي را در جامعه مطرح مي كند : 1- جامعه مدني 2- جامعه سياسي جامعه سياسي (دولت) سرچشمه ي سلطه سركوب گرانه و جامعه ي مدني (خصوصي) را سرچشمه ي هژموني مي داند. به عقيده گرامشي، دولت،خود را مجاز به استفاده از زور مي داند و براي سركوبي جامعه ي مدني از هژموني استفاده مي كند. او خاطر نشان مي كند براي در هم شكستن هژموني، به آگاهي انقلابي نياز است. هدايت روشنفكران حكومتي به سوي مردم و گرد هم آوردن روشنفكران سوساليستي يعني ائتلاف بين طبقات فرودست و فرادست يعني روشنفكران و پرولتاريا و آگاه كردن توده هاي مردم توسط روشنفكران جهت مقابله با جبهه ي حاكم. او به جاي تمركز بر محتواي فرهنگ به نقش فرهنگ مي انديشد بر ماهيت انعطاف پذيرايدئولوژي و فرهنگ كه مي تواند سلطه ي هژموني قدرت را درهم شكسته و زمينه را براي انقلاب سوسياليستي آماده مي كند.
مكتب فرانكفورت مكتب فرانكفورت يا نظريه انتقادي از فرهنگ توده، حاصل تلاش فعالان موسسه تحقيقات اجتماعي وابسته به دانشگاه فرانكفورت است كه از سال 1923 در همان شهر تأسيس شد. مديريت اوليه آن بر عهده "كارل گرونبرگ" بود ولي در واقع از سال 1929 ، ماكس هوركهايمرتا آخر عمرش، آنجا را اداره كرد. از انديشمندان علوم اجتماعي كه در اين موسسه فعاليت داشتند مي توان به تئودورآدورنو، والتربنيامين، اريش فروم، هربرت ماركوزه و اين اواخر به يورگن هابرماس اشاره كرد. اكثر آنها يهودياني بودند كه بر اثر فشار سياستهاي يهود ستيزانه هيتلر در سال 1934 به ايالات متحده مهاجرت كردند و تا اوايل دهه ي 1950 در آنجا به فعاليت خود ادامه دادند. در اين دهه هوركهايمر، هابرماس و آدورنوبه فرانكفورت بازگشتند. پس از مرگ هوركهايمر، هابرماس با ارائه رويكردهاي انتقادي خود نظير "حوزه عمومي" و "كنش ارتباطي" به اين ميراث نظري تداوم بخشيد. مكتب فرانكفورت به لحاظ تاريخي در آلمان با روي كار آمدن نازيسم، تجاربي چون انقلاب روسيه، ماركسيسم شرقي، جنگ جهاني دوم و فاشيسم و به لحاظ نظري با انديشه هاي ماركسيسم ارتدوكس، جامعه شناسي آلماني، پوزيتيويسم و پراگماتيسم مواجه بود. آثار مربوط به اين مكتب حوزه هاي روانكاوي، جامعه شناسي، تاريخ، فلسفه و ....... را رو در روي مباحثي چون اقتصاد، جامعه، زيبايي شناسي، مدرنيسم، هنر و فرهنگ قرار مي دهد. ويژگي اين مكتب، نگاه انتقادي آن به فرهنگ توده اي مدرن است و از سويي ديگر توجه به فرهنگ به عنوان يك نيرويي مقاومت كننده در برابر قدرت طبقه حاكم. نظريه پردازان اين مكتب عقيده دارند، علم و عقلانيت كه وعده ي آزادي انسان را مي داد، نه تنها آزادي او را فراهم نكرده بلكه با دربند كشيدن او، هدف اوليه روشنگري را نقض كرده است. دليل اين مدعا، ظهور فاشسيم و توتاليتاريسم (تماميت خواهي) است كه براساس منطق عقلانيت و حاصل انديشه ي روشنگري مي باشد. از ديدگاه هوركهايمر و آدورنو، سرمايه داري مدرن، تنها موجب سلطه ي تكنولوژي بر زندگي بشر شده است و زير اين سلطه، رهايي، آزادي، آگاهي و تغيير از بين رفته است. آنها عقيده دارند كه هدف سرمايه داري در واقع كنترل اجتماعي و جلوگيري از ايجاد هرگونه تغيير در جامعه است. و اين "صنعت فرهنگ" است كه مانع اصلي رشد آگاهي، آزادي و انقلاب اجتماعي مي شود. اصطلاح "صنعت فرهنگ" را آدورنو و هوركهايمر براي نشان دادن تفاوت با اصطلاح "فرهنگ توده" به كار بردند . به اين معنا كه انديشه ي عقلانيت ماكس وبر به نوعي در صنعت فرهنگي با اهداف سرمايه داري آميخته شده و كساني كه اين صنعت را هدايت مي كنند در واقع همان توليد كنندگان محصولات تفريحي و رسانه ها هستند. آنها معتقدند كه سازمان ها با هدف دستيابي به حداكثر سود و منافع خود، محصولاتي را توليد مي كنند كه تنها به بعد سرگرم شوندگي مردم توجه دارد و در پي تقويت انديشه هاي انتقادي نيستند و جايي را براي تجلّي خلاقيت هنري افراد باقي نمي گذارند. اين يعني رويكرد "خط توليدي" دادن به فرهنگ و اينجا فرهنگ به ابزاري براي باز توليد سرمايه تبديل شده است نه بيداري انديشه.
حاصل اين صنعت، تربيت انسانهاي مصرف كننده، بي خاصيت و راضي از وضعيت موجود است كه از هرگونه استعداد انتقادي بي بهره هستند و از آنها انتظار ايجاد هيچگونه تغيير و تفكر مستقلي نمي رود. مردگاني متحرك كه به جامعه اي توده اي تبديل مي شوند كه به طور خستگي ناپذيري سرگرم شونده است.اين جامعه تنها ايدئولوژي هاي طرفدار سرمايه داري را ترويج مي كنند و ويژگي هاي اين جامعه: لزوم هم رنگ جماعت بودن، مصرف كنندگي، سخت كوشي در كسب و كار و دستاورد انفرادي است. اين است يك فرهنگ تجاري يا تجارت زده كه در آن به صورت انبوه توليد و مصرف مي شود و مصرف كنندگان آن توده هاي بي تميز و منفعل هستند و قدرت تشخيص ندارند. در اين جامعه نمي توان عناصري خود جوش يافت كه از درون زندگي مردم برخاسته باشند. بطور خلاصه "فرهنگ توده اي" از بالا تحميل مي شود و به وسيله ي بروكراسي ساخته مي شود كه در خدمت سرمايه داران است و مخاطبان آن مصرف كننده هاي منفعل هستند كه مشاركتشان در حد انتخاب ميان خريدن و نخريدن كالاهاست. در اين شرايط، هر روز فرهنگ مهر خود را بر همه چيزي زند، فيلم ها، راديو، مجلات و جز اين ها نيز نظامي بوجود مي آورد كه همه اجزايش يك شكل است و يكساني كاذب. فرهنگ و ايدئولوژي ديگر انعكاس اقتصاد زير بنا نيستند بلكه خود عرصه ي مستقلي هستند كه نقش مهمي در تثبيت و تحكيم نظم موجود بر عهده دارند. نگراني عمده نظريه پردازان انتقادي از "صنعت فرهنگ" حول دو محور مهم زير است: -1 صنعت فرهنگ پديده اي كاذب، نادرست و ويرانگر است كه به صورت بسته اي از عقايد برنامه ريزي شده در حجم انبوه توليد مي شود و از طريق رسانه هاي جمعي به خورد توده ها داده مي شود. -2 اين نظريه پردازان نگران تأثيرات مخرب، سركوب گر، تحميق كننده و منفصل ساز اين صنعت بر توده ها هستند. ساختارگرايي و تحليل نشانه شناختي فرهنگ ساختار گرايي مكتبي است كه نقش انسان را به عنوان فاعل و سوژه ي فعال منفي مي كند و عمل، اختيار و آگاهي انسان را در عرصه ي تغييرات اجتماعي وفرهنگي مورد ترديد قرار مي دهد. در واقع از اين نگاه، براي فهم تحولات و تغييرات ذهني و فرهنگي بايد به ساختارهاي پنهان و نامريي كه در وراي هر فراورده ي فرهنگي قرار دارند، دست يافت. عناصري كه رابطه اي شبكه اي وار با هم داشته و مجموعه اين روابط، يك ساختار كلي شكل مي دهند كه در نهايت اين ساختار همان هسته ي اصلي يك پديده و تغيير فرهنگي را مي سازد. اگر بتوان به اين ساختار دست يافت با مطالعه ي روابط عناصر تشكيل دهنده ي آن، پديده ي فرهنگي قابل توجيه و تبين مي شود. ساختار گرايي ريشه در فلسفه ي افلاطوني و ارسطويي دارد، نوعي تفكر غربي است كه با انديشه ي گره خورده است. اين زبان شناس سويسي زمينه ساز مطالعات – فرديناند دو سوسور ( 1913-1875 ساختار گرايي و نشانه شناسي است كه عقايدش برمكاتبات فمينيسم و ماركسيسم بي تأثير نبوده است. ساختار گرايي به شدت تحت تأثير علم زبان شناسي است و دانشمندان اين مكتب (سوسور، پارت، اشتراوس و .....) عقيده دارند فرهنگ به مثابه "زبان" است يعنی شناسايی عناصر قياسی (نشانه ھا و مفاھيم) و کشف روشی که اين عناصر براساس آن روش، سازماندھی می شوند تا پيامی را برسانند. ويژگی ديگر اين انديشه، نفی ھر گونه نقش عامليت انسانی به عنوان سوژه است يعنی آنھا بر کارکردھای نظام فرھنگی بيشتر تمرکز می کنند تا بر آگاھی و نبوغ انسانی.
فرديناند دو سوسور (-1857 ( 1913 سوسور اهل ژنو و دانش آموخته ي دانشگاه اين شهر در رشته هاي فيزيك و شيمي است اما به زبانهاي كهن آلماني علاقه وافر داشت. رساله دكتراي خود را در همين زمينه نوشت و به استادي زبانهاي سانسكريت و هند و اروپايي رسيد. سوسور بين زبان به عنوان مجموعه اي از علائم مشخص و وابسته به هم كه يك نظام قوانين بر آن حاكم است(يعني زبان درحكم يك ساختار) و به عنوان چيزي كه در گفتار و نوشتار به كار مي آيد تفاوت قائل بود. سوسور عقيده داشت كه زبان همواره تغيير مي كند اما اين تغيير به دستور افراد نيست، بلكه به مرور زمان و مستقل از اراده ي گويشوران تغيير مي كند. يعني همان طور كه توسط انسان ها شكل مي گيرد، خود نيز شكل دهنده ي انسان ها است. او مي گويد، زبان يك پديده ي منحصر به فرد است چرا كه هر زباني يك ماهيت قراردادي و ساختارمنطقي خاص خود را دارد. در واقع زبان منعكس كننده ي نوعي واقعيت و ايدئولوژي است. حال اگر محتواي فرهنگ ها براساس رويكرد نشانه شناسي بررسي شود، ساختار آن از ساير زبانها متمايز مي شود. از نگاه او زبان دستگاهي است كه حاوي نشانه ها و علامتي است كه اين نشانه ها بيانگر افكار است. پس با خط، الفباي كرولال ها، آيينهاي نمادين، شيوه هاي ادب و احترام، علائم نظامي نيز قابل مقايسه است، ولي تفاوت عمده آنها اين است كه زبان مهم ترين اين دستگاه ها مي باشد. و نشانه شناسي علمي است كه به بررسي نقش نشانه ها در زندگي جامعه مي پردازد و حاصل علوم روان شناسي اجتماعي و عمومي است. اين علم مشخص مي كند كه نشانه ها از چه تشكيل شده اند و چه قوانيني بر آنها حاكم است. قوانيني كه نشانه شناسي كشف مي كند در علم زبان شناسي كاربرد دارد و به توصيف رويدادهاي بشري مي پردازد. از ديدگاه ساختار گرايان، هر فرهنگي مانند زبان يا گفتار، ساختاري اساسي دارد و هر جزء يا فراورده ي خاص فرهنگي، تنها در درون كل ساختار معنا مي يابد. پس ساختار گرايي به روابط زير بنايي موجود در رفتارهاي فرهنگي مي پردازد. لذا بايد ساختارهاي فرهنگي پنهان هر پديده ي فرهنگي را كشف كرد تا به معنا و محتواي آن پي برد.
مكتب پسا ساختارگرايي مكتب پساساختارگرايي در امتداد و نتيجه ي رشد و تصفيه ي ساختارگرايي مي باشد. ريشه هاي عميق تر اين تفكر را مي توان در فلسفه ي زبان شناختي جستجو كرد. پيشگامان اين انديشه ميشل فوكو، ژاك دريدا، هايدگر، ويتگنشتاين و ....... مي باشند.
ويژگيهاي پساساختارگرايي شامل: -1 نفي وحدت وجودي اشياء: از اين ديدگاه هيچ انديشه ي ساده و روشني وجود ندارد، هر آنچه كه تا قبل از اين يگانه و واحد شمرده مي شد، در حقيقت موجودي چند وجهي متكثر است. هر فرد مجموعه اي از تعارضات و اجزاي گوناگون است. هيچ متني معناي واحدي ندارد و به اشكال مختلف قابل قرائت و تفسير است. -2 نفي ويژگي كمال طلبي ارزشها و هنجارها: از اين ديدگاه، مفاهيمي مثل حقيقت، عدالت، خير و عقلانيت و ........ به خودي خود وجود ندارند بلكه برآمده از متن زبان، تجربه و علايق اجتماعي هستند. انسان، معاني، انديشه ها و نظريه ها همگي هويت خود را از طريق فرايند بيگانه سازي خود با ساير ١۶ مفاهيم بدست آورده اند. يعني براي ايجاد هويت يك چيز، چيزهاي ديگر بايد بيگانه شوند تا معنا پيدا كنند. مثلاً حقيقت و دروغ، زشت و زيبا. به اين روش از هم متمايز مي شوند. (1926- پل ميشل فوكو ( 1984 فوكو، فيلسوف فرانسوي، استاد نوآور انديشه ي پساساختارگرايي است كه نظرياتش تأثير عميقي بر حوزه هاي جرم شناسي، قانون و كنترل اجتماعي، جامعه شناسي بهداشت و پزشكي، مطالعه جنسيت، آموزش و پرورش، بروكراسي و فلسفه شناخت شناسي گذاشته است. از آثار وي مي توان به مراقبت و تنبيه، تولد زندان، تاريخ جنسيت، تاريخ جنون، نظم اشياء و ...... اشاره كرد. از نظر وي همان توصيف، تعريف، طبقه بندي، دانش و نظام هاي انديشه هستند كه (Discourse) گفتمان داراي روابط "قدرت" مي باشند. او عقيده داشت كه قدرت و دانش متضمن يكديگرند، هيچگونه رابطه قدرتي وجود ندارد كه فاقد ساختار انديشه و دانش باشد. به جاي تأكيد بر ماهيت قدرت، بايد به دنبال وسيله ي اعمال قدرت بود. قدرت زماني كه در قالب عمل در مي آيد، قابل مطالعه مي شود. اعمال قدرت به خودي خود خشونت نيست و به معناي رضايت هم نيست كه تداوم پيدا كند. در حقيقت ساختار قدرت تشكيل شده از يك سري اعمال و عملكردهاست كه بر روي هم تأثير مي گذارند، قدرت را بر مي انگيزند، تقويت مي كنند و نهايتاً محدود مي كنند. فوكو شكل قانوني و نهادي و سركوب گرايانه قدرت را تحليل نمي كند. او به مكانيسم انديشه اي كه اين نهادهاي قدرت را ايجاد مي كند و به طور پنهاني عملكرد قدرت را سازمان مي دهد، مي پردازد. مكانيسمي كه هدفش ايجاد انضباط توسعه يافته است كه فضاهاي گفتماني را تحت سلطه ي خود مي گيرد. فوكو قدرت را به معني روش اعمال نفوذ بر اَعمال ديگران توصيف مي كند. از نظر وي، قدرت وقتي ايجاد مي شود كه چيزي به نام "آزادي" نيز وجود داشته باشد. بين اين دو واژه "آزادي" و "قدرت" هميشه يك بازي پيچيده وجود دارد. آزادي شرط اعمال قدرت است. هر جا اعمال قدرتي وجود دارد، هميشه مقاومتي در مقابل آن ظاهر مي شود. از طريق مقاومت است كه اعمال قدرت خود را نشان مي دهد و مقاومت نيز يعني كارشكني در سازمان دادن و شيوه عملكرد قدرت. - قدرت بخش جدايي ناپذير زندگي آدمي است. هرجا منفعتي هست، قدرت نيز به عرصه مي آيد. يعني سياست بخشي از زندگي است. از نظر فوكو، قدرت چيزي نيست كه در مالكيت دولت، طبقه حاكم يا شخص حاكم باشد، قدرت نوعي استراتژي است. قدرت تنها بر آزادي خواهان و اَعمال آنها اعمال مي شود و آنها را بر مي انگيزد تا از ميان گزينه هاي مختلف دست به انتخاب بزنند. لذا شرط وجود قدرت، رابطه ي مستمر قدرت با مبارزه، مقاومت و آزادي است. هرجا نافرماني و مقاومت به پايان برسد، رابطه ي قدرت هم به آخر مي رسد. - تحليل گفتمان از مسائلي است كه ضرورت دارد در توضيح انديشه ي فوكو مطرح مي شود. او معتقد است تحليل گفتمان نبايد به حوزه هاي زبان شناسي معطوف شود. به همت او، اين گرايش وارد مطالعات فرهنگي، اجتماعي و سياسي شد و شكل انتقادي به خود گرفت. مفهوم "گفتمان" راهي براي انديشيدن درباره ي فرهنگ و قدرت در راستاي ايدئولوژي مي گشايد. به نظر فوكو گفتمان ها هيچگاه ثابت، صادق و بي طرف نبوده اند. او ماركسيست ها را از اين جهت نقد مي كند كه معتقدند تنها ماركسيسم قادر است كه تفسيري دقيق از جهان ارائه دهد و انديشه هاي ديگر تحريف شده هستند. از نظراو يك رابطه ي تعاملي بين گفتمان، قدرت، معرفت و حقيقت وجود دارد. گفتمان ها شكل دهنده ي ارتباطات اجتماعي، تعاملات سياسي يا همان قدرت هستند. كار اعمال سلطه يا قدرت در حقيقت توسط روشنفكران و نخبگان صورت مي گيرد كه با طرح گفتمان هاي روشنفكري در جامعه، تعاملات جويه سياسي و اجتماعي راه مي اندازند و انديشه ي جديدي بر جامعه حكم فرما مي شود و هر كس در مقابل اين گفتمان جديد، مقاومت كند، با اعمال زور و خشونت مواجه مي شود. - درباره ي نظم اجتماعي و قدرت با نيچر هم عقيده بود. اينكه قدرت بعدي اساسي و گريز ناپذير از زندگي اجتماعي است. او درباره ي مجازات قانوني و شكل گيري زندان مي نويسد : زندان نه به سبب خير خواهي و انسانيت اصلاحگران و تغييرات حقوق كيفري، بلكه با پيدايش جامعه ي منضبط كننده و شكل گيري قدرت بوجود آمد. دانش و قدرت با هم پيوند دروني دارند و زندان تبديل به ابزار دانش شده است. پسا مدرنيسم يا پست مدرنيسم، اصطلاحي است كه پس از جنگ جهاني دوم توسط جامعه شناسان آمريكايي نظير ژان فرانسواليوتار به كار برده شد. اين واژه معنايي تاريخي ندارد و هدفش نمايش پس از مدرن نيست، بلكه دقيق شدن، كامل شدن و قطعي شدن مدرنيسم را بيان مي كند. به گفته ي ليوتار : "درك مدرنيسم است به اضافه بحران هايش". اين جريان فكري به عقل سوژه محور و فلسفه ي آگاهي بدبين است و آن را نقد مي كند.
ويژگي هاي بارز اين انديشه : ١ - نقدواقعيت: در اين ديدگاه هيچ واقعيتي بدون واسطه وجود ندارد. هيچ چيزي خارج از متن وجود ندارد و هم وابسته به زبان و نشانه ها هستند. ٢ - نفي اصل و ريشه ي پديده ها: در پس پديده ها هيچ واقعيت و مبناي عميقي وجود ندارد. ٣ - عدم تمايزبين فرهنگ و جامعه: از نظر اكثر پست مدرنيست ها، قدرت رسانه هاي جمعي و فرهنگ عمومي بر تمام زوايا و ابعاد زندگي اجتماعي تسلط داشته و به روابط اجتماعي شكل مي دهند. نشانه ها و اثرات فرهنگ عامه و تصاوير موجود در رسانه هاي آن به طور گسترده اي بر احساس ما از واقعيت و برداشت ما از خود و محيط پيرامون تأثير گذاشته و جامعه اي كه تا اين اندازه از رسانه جمعي اشباع شده، بايد اين حقيقت را درك كرده وبپذيرد. نمونه ي آن قلمرو مصرف انسان هاست، يعني آنچه مي خرند و آنچه بر تصميم آنها در خريدن تأثير مي گذارد مثل تبليغات و ...... كه روز به روز بيشتر تحت تأثير فرهنگ عامه قرار مي گيرد و اين ارتباط بين مصرف و فرهنگ تنگتر مي شود. ۴ - ازبين رفتن تمايز ميان هنرو فرهنگ عامه: يكي از ويژگي هاي اين نگاه، آميختگي هنر با اقتصاد است، هنر از طريق ايفاي نقش در تبليغات، مردم را به مصرف بيشتر تشويق مي كند و در نهايت خود هنر نيز به نوعي كالاي تجاري تبديل مي شود. ۵ - افول فراروايت ها: از بين رفتن ماهيت تاريخ به عنوان يك روايت خطي، ممتد و توالي منطقي رخدادها. اين به آن معني است كه در دنياي پست مدرن، فرا روايت ها از بين مي روند. چرا كه براساس انديشه پسامدرنيسم هر نظريه اي كه مدعي داشتن دانش مطلق است، رد مي كند. بر اين اساس "هويت" ها كه در قرن بيستم به واسطه ي ايدئولوژي هاي مختلف نظير (كمونيسم، فاشيسم، ليبراليسم، ناسيوناليسم، فمينيسم و ......) شكل گرفتند و در پي تشكيل هويت هاي جديد براي فرد بودند و انسان را به صورت موجودي طبقاتي، ملي، مذهبي و...... هويت بخشيده اند، محصول يك روايت است كه ما درباره ي خودمان مي سازيم و يا درباره ي ما مي سازند. اين ها هيچكدام قطعي، نهايي و ثابت نيستند و بطور مداوم از نو تعبير مي شوند، تغيير مي كنند و رشد مي كنند و در نهايت پست مدرنيستها و پساساختارگراها براين باورند كه هويت آگاه، يكپارچه و يگانه امكان پذيرنيست. هويت ها متغير و متحرك اند و از طريق نظام هاي فرهنگي كه ما را احاطه كرده اند، تغيير شكل مي دهند. انسان موضوع هويت هاي گوناگون در زمان هاي مختلف بوده است.
فرهنگ پست مدرن فرهنگ پست مدرن ريشه در فلسفه ي پساساختارگرايي دارد، يعني همان ضديت با گرايش هاي غايت پنداري در معرفت شناسي، حمله به متافيزيك، فروپاشي فرا روايت ها، نفي بنياد گرايي و ذات گرايي، تمركز زدايي از سوژه و ..... . از ديدگاه پست مدرن، رسانه و فرهنگ (گفتمان) شكل دهنده ي روابط اجتماعي هستند، حتي برداشت ما از هستي خود و جهان پيرامونمان و "واقعيت" محصول چارچوب هاي فرهنگي است. هيچ واقعيت ذاتي، ساختاري و ما قبل گفتماني و غير گفتماني وجود ندارد و جهان بوسيله گفتمان ها – تنها واقعيت هاي موجود – شكل مي گيرد و معنا مي يابد. فرهنگ پست مدرن فرهنگي است كه ديگر ميان فرهنگ برتر و توده تمايز قائل نمي شود. كل فرهنگ در عصرپست مدرن تجاري شده و از اين رو نمي توان ميان فرهنگ مردمي و فرهنگ بازاري تمايز قائل شد. ويژگي اصلي فرهنگ پست مدرن، تداخل كامل تجارت و فرهنگ است. در ارتباط با سينما، تلويزيون و تبليغات نيز تصورات سنتي مكان و زمان – به علت سرعت ارتباطات و فناوري رسانه ها – دچار آشفتگي گشته است. سينماي پسامدرن عبارت است از: نكات پراكنده و بي انسجام كه بر سبك و ظاهر و تقليد فيلم هاي جدي تأكيد مي كند. زمان و مكان در آنها معلوم نيست – مانند فيلم بزرگراه گمشده (ديويد لينچ)، ممنتو (كريستوفر نولان)و فرانكشتاين (كنت برانا). موضوع اصلي اينگونه فيلم ها نه زندگي واقعي بلكه تعبيرهايي از زندگي واقعي است كه در فيلم هاي ديگر منعكس شده اند يا اينكه چندين داستان به طور پراكنده با هم تركيب مي شوند. جيمسون فرهنگ پسامدرن را اينگونه نعريف ميكند: نمونه اي از بي عمقي فرهنگ نوين تصاوير يا فرا واقعيت ها و ايجاد لحن احساسي جديد، كه وي آن را "افول عاطفي" مي نامد. فيلم هايي كه اساس تاريخي ندارند و قادربه باز آفريني گذشته واقعي نيستند، بلكه فقط گذشته را براساس بازنمودها و سبك هاي از پيش بوده، شبيه سازي مي كنند. در ادبيات پست مدرنيستي نيز ويژگي هايي نظير "خلق داستان و اظهار نظر همزمان در مورد آن"، "استفاده از تكنيك هايي مانند تركيب چند سبك يا ژانر در نوشتار"، اظهار نظر در مورد ديگر آثار داستاني"، "استفاده عمده از زمان پريشي"، "شروع و پايان دادن به داستان با بحث در مورد قواعد و مشكلات نحوه شروع و اتمام داستان"، "مخاطب قرار دادن مستقيم خواننده در حين خواندن داستان" و ... در زمينه موسيقي نيز تفاوت هاي عميق ميان موسيقي مدرن و پسامدرن ديده مي شود. موسيقي پسامدرن محصول تركيب و مونتاژ موسيقي هاي مختلف، ترانه هاي گوناگون با سبك هاي مختلف است. هدف از تركيب و مونتاژ نه تنها ايجاد محصول تازه با هويتي جداگانه نيست بلكه هر جزء هويت جداگانه خود را آشكارا حفظ مي كند. - متفكران پسامدرني در تشديد فرهنگ نيست انگاري (نيهيليستي)دوران كنوني نقش عمده اي داشته اند. پست مدرن در ايجاد فضاي فرهنگي كه در آن تفاوت ميان درست و نادرست، خوب و بد، عدالت و بي عدالتي، آزاد انديشي و تحجر فكري، آزادي و توهم آزادي و ..... از بين رفته است. آنها به پديد آوردن فضاي نسبيت باوري فرهنگي كمك كرده در اين فضا، درستي و نادرستي امور – خواه علمي و خواه اخلاقي – براساس معيارهاي مورد قبول فرهنگ حاكم بر جامعه تعيين مي شود و هر فرهنگي معيارهاي درست و غلط، حق و باطل و زشت و زيباي خود را دارد و خود تعيين كننده اين امور است. براي مثال، از اين منظر درستي يا نادرستي اعمال حكومت طالبان در افغانستان فقط با معيارهاي سنجش در نظام فكري- فرهنگي خود طالبان ممكن است و بس. به قول نيچه در دنياي مدرن، خدا مرده است و وظيفه ي متفكر اين است كه پيامدهاي منطقي اين واقعيت را بيرون بكشد، به صراحت بيان كند و با شجاعت بپذيرد. به عقيده نيچه و پيروانش با مرگ خدا، چشم انداز خدايي نيز از بين رفته است. به گمان آنها، متفكران سنتي اين پيامد مهم مرگ خدا و پايان متافيزيك را ناديده گرفته اند و هنوز اسير توهم يافتن احكام و ارزش هاي جهان گستر براي شناخت جهان و جامعه ي مطلوب هستند. نظريه فرهنگي در فمينيسم نگاه هاي متفاوتي به فمينيسم به عنوان يك جنبش سازمان يافته وجود دارد. هم به معني احقاق حقوق زنان و هم نظريه اي درباب برابري زن و مرد از جنبه هاي سياسي، اقتصادي وحقوقي. اين واژه نخستين بار در سال1871 در يك متن پزشكي به زبان فرانسه براي تشريح نقص در رشد اندام ها و خصائص مردانه به كار رفته و يكسال بعد از آن به اين واژه در جايي كه زنان به سبك مردانه عمل مي كردند، اشاره شده است. در زبان فارسي نيز معدل هايي چون "زن گرايی"، "زنانه نگری" و "آزادی خواھی زنان" برای واژه فمينيسم پيشنھاد شده است.
در هر حال براي شناخت بيشتر اين انديشه به 4 ديدگاه مشهور تاريخي آن اشاره مي كنيم: -1 ديدگاه اول مربوط به نويسندگاني چون سوزان گريفين در كتاب "زنان و طبيعت" و آندره ميشل در كتاب "فمينيسم" است. اين دو نويسنده، فمينيسم را از زمان ما قبل تاريخ مورد مطالعه قرار داده اند.
-2 اثر مشهور كريستينا دوپيزان به سال 1405 ميلادي با نام "شهربانوان" كه تاريخ فمينيسم را درقرن
ميلادي تشريح م يكند.1640 ) تاثير به سزايي در شكل گيري آن - -3 اين دوره به قرن هفدهم برمي گردد كه آفرابن ( 1680داشته است. -4 ديدگاه چهارم به اواخر قرن هجدهم – پس از انقلاب فرانسه – تعلق دارد كه "مري ولستون كرافت" با نوشتن كتاب "حقانيت حقوق زن( 1792 )" شاخص ترين فرد در اين دوران به شمار مي آيد.
موج هاي سه گانه ي فمينيسم موج اول موج اول درسال 1830 بانگارش حقانيت حقوق زن شكل گرفت. پس ازمري ولستون كرافت،جان استوارت ميل وهري تيلور با همكاريه مكتاب"انقياد زنان" ( ١٨۶٩ ) به نگارش در آوردند که تاثير مھمی بر اين موج داشت. در آن دوران که به عصر ويکتوريا معروف است، زنان به دنبال آرای "جان لاک" خواستار حقوق مدنی و سياسی به ويژه "حق رأی" بودند. درکنار اين ھدف اصلی، اھداف فرعی ديگری ھم مانند "اشتغال در امور اجتماعی، بھبود قوانين کار برای زنان متأھل، حق برابر در طلاق، متارکه قانونی و .... نيز وجود داشت. موفقيت زنان در دستيابی به ھدف اصلی يعنی حق رأی در دھه ی ١٩٢٠ اتفاق افتاد. اما جنبش ھای اقتدارگرا مثل نازيسم و فاشيسم و جنگ ھای اول و دوم جھانی موجب شد تا فمينيست ھا را از ادامه ی مبارزه جدی مدتی دور نگه دارند. موجدوم شكل گيري موج دوم از آغاز دهه 1960 و با كتاب جنجال بر انگيز جنس دوم "سيمون دو بووار" و بتی فريدن با کتاب "زن فريب خورده" مصادف بود. ھم چنين وير جينيا وولف ( ١٩٧٠ ) با کتاب "خواجه زن"١٩٧٠ ) آغازگر مطالعات فمينيستی در خصوص موانع و محدوديتھای سازماندھی شده ی توليد فرھنگی )زنان بود. ھدف اصلی و مھم فمينيست ھا در موج دوم "نجات زن" بود. دستيابی به حقوق سياسی و قانونی برابر با مردان ھنوز مسئله زنان را حل نکرده بود. بنابراين حرف رھايی زنان از نابرابری ھا کافی نبود، بلکه بايد زنان را از دست مردان نجات داد. اما نجات زنان تنھا از راه اصلاحات تدريجی امکان پذير نيست
بلکه نياز به فرايندی ريشه ای و انقلابی دارد. چرا که از نظر فمينيست ھا، نظريه ھای موجود طرفدار جنس مرد و غير قابل اصلاح بود. از ديدگاه ھای مھم موج دوم می توان به نقد ساختارھای ايدئولوژيک مثل "مرد سالاری" و "قرارداد اجتماعی"، رد کلّيت ازدواج، تاکيد بر تجرد و حرفه ی اقتصادی اشاره کرد. فمينيست ھا در اين موج به قدری افراط گونه پيش رفتند که حتی بر داشتن ظاھری مردانه در پوشش، آرايش و .... تاکيد کردند. زنان فمينيست در دھه ی ١٩٧٠ موھای کوتاه، کفش ھای پاشنه کوتاه، کت و شلوار و چھره بدون آرايش بود. موجسوم از اوايل دهه ي 1990 شكل گرفت. در اين دوران شكاف ها و دسته بندي هاي آشكاري در جنبش زنان به وجود آمد. تا جايي كه در دهه ي 1980 تاچر وريگان با اين نهضت مخالفت كردند و خواستار اعاده ي "ارزش ھای خانوادگی" شدند. افراط گرايی زنان فمينيست در تحقق اھداف گاه غير منطقي شان، موجب نارضايتي مردان و شكل گيري نهضت مردان مي شد. اين بود كه در اوايل دهه ي 1990 فمينيست ها موضع معتدل تري پيش گرفتند و ژست مبارزاتي و انقلابي را كنار گذاشته و بر اهميت نقش مادري و تربيت فرزند پرداختند. - در بر انگيختن اين موج انديشمنداني چون ميشل فوكو و ژاك دريدا نقش مهمي داشتند. هم چنين خانم جين بتكه با نوشتن كتاب "مرد عمومی" زن خصوصی ( ١٩٨١ ) سعی در تعديل ديدگاه ھای افراطی و راديکال داشت. بر خلاف موج دوم، فمينيست ھای موج سومی بر ظاھر زنانه و رفتار ظريف تاکيد داشتند و به دنبال احيای نقش مادری، خانواده ی فرزند محور وزندگی خصوصی بودند. آن ھا معتقد بودند بايد درباره ی وضعيت اجتماعی زنان، بازنگری ھای اصلاحی اعمال شود و چشم انداز تازه ای در مطالعات فرھنگی باز شود. - فمينيسم در گونه ھای ليبرال، راديکال و مارکسيستی نيز طبقه بندی شده است که ھر يک به شيوه ای خاص با مسأله انقياد زنان و ارائه راھکار برخورد کرده اند. فمينيسم ليبرال اين گروه در آمريكا و انگليس فعاليت مي كنند و مشكل خاصي را در نابرابري اقتصادي و فرصت هاي نابرابر جنسي مي جويند. آنها مدعي اند كه تسلط مردان بر زنان در قانون نهادينه شده و موجب اخراج زنان از حوزه هاي مهمي از حيات اجتماعي گشته است آنها به دنبال ايجاد برابري ميان زن و مرد هستند. فمينيسم راديكال به زعم آنها، پدر سالاري دليل انقياد زنان است. آنها تفاوت اساسي در علايق زن و مرد را مورد توجه قرار مي دهند و معتقدند بايد علايق زنان را از علايق مردان جدا كرد. از ديد آنها، پدر سالاري و سركوب زنان مهمترين شكل تاريخي تقسيم اجتماعي و سركوب بوده است. فمينيسم راديكال بر "حق متفاوت بودن" تاکيد می کند برخلاف ليبرالھا که بر برابری پافشاری می کند و از تفاوت دوری و آن را نقد می کند. - از ديدگاه ليبرالها، تاكيد بر تفاوت هاي حاكي از نوعي پذيرش تفاوت ذاتي براساس زيست شناسي است كه يا نژادگرايي نسبت دارد. فمينيسم هاي ماركسيت آنها سرچشمه ي هرگونه انقياد و نابرابري زنان را در نظام سرمايه داري جستجو مي كنند. يعني سلطه ي مردان بر زنان نشانه ي سلطه ي سرمايه بركار در نظام سرمايه داري است. سلطه ي مردانه جزئي از نظام سرمايه داري است، از اين رو تغيير روابط سلطه آميز جنسي تنها با پيروزي سوسياليسم ممكن خواهد بود. - فمينيسم اسلامي، اصطلاحي است كه در ساليان اخير به ادبيات دفاع از حقوق زنان راه يافته او در برخي كشورهاي اسلامي مثل ايران دنبال شده است. اين گرايش به تفسير زن مدارانه اسلام مي پردازد و از آنجا كه دين را نافذترين و مهم ترين ركن فرهنگ در كشورهاي اسلامي مي بيند و دستيابي به اهداف شادي طلبانه در اين كشور ها را در گرو همسويي و همراهي با فرهنگ ديني مي پندارد، از اين رو آرمان ها و راهكارهاي خود را در حال و هواي مباحث ديني و از زاويه اي درون ديني پي مي گيرد، هر چند اساس انديشه و راهكار خود را برآمده از آموزه هاي ديني نمي داند. دو ديدگاه در فمينيسم اسلامي ديدگاه اول: اين گروه از اسلام به عنوان ابزاري راهبردي جهت توسعه مفاهيم فرهنگ غرب و براي مقابله با اصول گرايي در كشورهاي اسلامي استفاده كرده اند. از آنجايي كه در جوامع اسلامي ترويج انديشه ي راديكال و ليبرال فمينيستي به راحتي ممكن نيست، لذا استفاده ابزاري از اعتقادات ديني مردم در طرح اين موضوعات، تنها راه ورود به انديشه هاي مردم در جهت ايجاد جنبش هاي زنانه و دفاع از ايده هاي فمينيستي است. براي نمونه، زنان سلطنت طلب يا هوادار چپ پس از پيروزي انقلاب به اين نتيجه رسيدند كه راه مقابله با نظام اسلامي، تنها فعاليت هاي فرهنگي دراز مدت در خارج از كشور و در قالب تشكل هاي فمينيستي است. ديدگاه دوم: اين گروه روشنفكران مسلماني هستند كه با فرهنگ مدرن آشنايي داشته و درگير چالش سنت و مدرنيته شده اند. از سويي پيوند عاطفي با دين و از ديگر سو فريفته ي ارزش هاي فرهنگ مدرن كه حاصل عقلانيت است مي باشند. آن ها لزوم اصلاح در دين را با ابزار فرهنگ مدرن ضروري مي دانند. "آزادی، فرد گرايی، برابری و عرفی گرايی" ازمفاھيم فرھنگ مدرن را با فرھنگ دينی ھم شکل کرده و به کار می گيرند. اين گروه برابری زن و مرد را از اھداف اين می شمرد و نابرابری ھا در احکام شريعت يا ناشی از سياست دين که از زمان رسول خدا (ص) با ھدف حذف تدريجی تفاوت آغاز شده بود( که متاسفانه در نيمه راه متوقف ماند) می داند يا از نگاه مردم سالارانه حاکم بر فقه اسلامی. از جمله مباحث مطرح شده آن ھا: مقيد کردن احکام به "عدالت عرفی"، عدم تأثيرتفاوت ھای زن و مرد در مقررات حقوقی و برنامه ھای اجتماعی، جداسازی قرآن از سنت، تحول احکام شريعت و بازشناسی مستمر متون دينی براساس مبانی عقلانی و شرعی و تفکيک ميان حوزه عمومی و خصوصی نام برد. نظريه هاي فرهنگي معاصر نظريه فرهنگي امام خميني(ره) امام خميني(ره) "انسان فرھنگی" را به عنوان اصلی ترين جوھر فرھنگ قلمداد نموده و تکامل نظام اجتماعی رامستلزم ساخت انسان فرھنگی می داند. ايشان بر اصل تعليم و تربيت، تزکيه نفس، طھارت روح و عمل نيکو تأکيد کرده و با استناد به تعاليم عاليه اسلام، فرھنگ را اساس جامعه می داند. ايشان فرھنگ را مقدم بر ابعاد ديگر ھمچون بُعد اقتصادی و نيازھای مادی فرض کرده و نقش فرھنگ را در زندگی انسان تعيين کننده می داند: "بی شک بالاترين و والاترين عنصری که در موجوديت ھر جامعه دخالت اساسی دارد، فرھنگ آن جامعه است. اساساً فرھنگ ھر جامعه، ھويت و موجوديت آن جامعه را تشکيل می دھد، با انحراف فرھنگ، ھر چند جامعه از بُعد ھای اقتصادی، سياسی، صنعتی و نظامی قدرتمند و قوی باشد ولی پوچ و ميان تھی است. اگر فرھنگ جامعه ای وابسته و مرتزق از فرھنگ غرب باشد، ناچار ديگر ابعاد آن جامعه به جانب مخالف گرايش پيدا می کند و بالاخره در آن مستھلک می شود و موجوديت خود را در تمام ابعاد از دست می دھد." از ديدگاه ايشان فرھنگ عبارت است از دانش، ادب، تعليم و تربيت، اعتقادات، اخلاق و عمل، گرايش ھای فکری، ھنجارھا، باورھا و ارزش ھا، برداشت ھا و ھنر، اجتماع و قواعد آنھا در جامعه. ايشان با متمايز کردن فرھنگ اسلامی از فرھنگ استعماری و فرھنگ غربی، خصوصيات فرھنگ اسلامی را اين گونه تعريف می کنند: "اسلام دارای فرھنگ غنی انسان ساز است که ملت ھا بی گرايش به راست و چپ و بدون در نظر گرفتن رنگ، زبان و منطقه به پيش می برد و انسان ھا در بُعد اعتقادی و اخلاقی و عملی ھدايت می کند و از گھواره تا گور به تحصيل و جستجوی دانش سوق می دھد." اين سخنان نشانگر بی نيازبودن فرھنگ اسلامی از ساير فرھنگ ھاست و برھمين اساس به فرھنگ مستقل و خود کفا معروف است، فرھنگی که می تواند تمام احتياجاتش را خود بر آورده سازد. از نظر امام خمينی وابستگی فرھنگی منشاء ساير وابستگی ھا و عامل عقب ماندگی کشور و استقلال فرھنگی عامل تحقق استقلال در ساير ابعاد است. ديدگاه شهيدمرتضي مطهري درخصوص فرهنگ استاد مطهري در تقابل، انديشه ي غربي كه به اومانيسم و اصالت انسان اشاره دارد و انسان را محور خلقت دانسته و سعادت او را در رفاه و آرامش دنيوي خلاصه مي كند و از اين رو نيز تعريف از اخلاق را حول اصالت سود و فعل اخلاقي را فعلي مي داند كه منفعت بيشتري به انسان برساند، نگاهي كاملاً متفاوت ارائه مي دهد. برخلاف ماركس كه انسان را بر پايه ي نيازهاي مادي اش تعريف مي كند و او را بيش از هرچيز موجودي ماند، استاد مطهري با تقسيم بندي زندگي انسان به زندگي مادي و زندگي فرهنگي در پاسخ به اين سوال كه آيا حيوانيت انسان زيربنا و انسانيت او روبنا است؟ می گويد: "آنچه امروز مطرح است جنبه ی جامعه شناسانه دارد نه جنبه ی روانشناسانه، از اين روبحث اينگونه است که در ميان نھادھای اجتماعی آيا نھاد اقتصادی که مربوط به توليد و روابط توليدی است اصل و زير بنا و ساير نھادھای اجتماعی، بالاخص نھادھايی که انسانيت انسان در آنھا تجلی يافته است، ھمگی فرع و روبنا و انعکاسی از نھادھای اقتصادی است؟ آيا علم، فلسفه، ادب، دين، حقوق، اخلاق و ھنر در ھر دوره ای مظاھری از واقعيت ھای اقتصادی بوده و از خود به ھيچ وجه اصالتی ندارد؟ اين بحث ناخودآگاه نتيجه ای روانشناسانه به خود می گيرد و ھم به بحثی فلسفی درباره انسان، واقعيت و اصالت او (که ھمان اومانيسم گفته می شود) کشيده می شود و آن اين که انسانيت انسان به ھيچ وجه اصالت ندارد، تنھا حيوانيتش اصالت دارد و بس! طبق اين نظريه نه تنھا اصالت گرايش ھای انسانی مانند حقيقت جويی، خيرخواھی، زيبايی گرايی و خدا گرايی نفی می شود که اصالت واقع گرايی از ديد انسان درباره جھان و واقعيت نيز نفی می شود. زيرا ھيچ ديدی نمی تواند فقط "ديد" باشد، بی طرفانه باشد، دو ديدی يک گرايش خاص مادی را منعکس می کند و جز اين نمی تواند باشد. عجب اين است که برخی از مکاتب که چنين نظر می دھند، در ھمان حال از انسانيت، انسان گرايی و اومانيسم دّم می زنند! " استاد مطھری در پاسخ به نظريه پردازان غربی که تفاوت انسان و حيوان را در ناطق بودن او می دانستند، تفاوت انسان با حيوان در دو ناحيه بينش ھا و نگرش ھا يا به عبارتی آگاھی ھا و خواسته ھا می بيند. انسان در زندگی خود از تمام استعدادھا و توانايی ھا در جھت راحت تر شدن زندگی و غلبه بر طبيعت و رفع خطرات و آسيب ھا بھره می جويد و به شيوه ای بسيار متفاوت از حيوانات زندگی می کند به تمام آن "فرھنگ" گفته می شود.به عبارت ديگر زندگی انسانی يعنی فرھنگ او و فرھنگ ھر انسانی يعنی شيوه زندگی او در باورھا و رفته ھا، چه فردی و چه جمعی. از اين حيث انسان يک کل نظام يافته است که در ابعاد مختلف زندگی خود پيرامون فرھنگ مطالعه می شود. ٢۶ استاد مطھری با طرح سوال "آيا انسانيت روبناست؟" به بحث پيرامون رابطه ی ماديت انسان در بعد حيوانی او با معنويتش در بعد روحانی او می پردازد و بعد از تبيين آن به ھمين رابطه در جامعه اشاره می کند و می گويد: "اين اصل، ھم درباره ی فرد صدق می کند و ھم درباره ی جامعه، انسان در آغاز وجود خويش جسمی مادی است، با حرکات تکامل جوھری تبديل به روح يا جوھر روحانی می شود. "روح انسان" در دامن جسم او زاييده می شود و تکامل می يابد و به استقلال می رسد. حيوانيت انسان به منزله لانه و آشيانه ی است که انسانيت در آن "رشد" می کند و متکامل می شود. انسانيت انسان چه در فرد و چه در جامعه، به ھر نسبت تکامل پيدا می کند به سوی استقلال و حاکميت بر ساير جنبه ھا گام بر می دارد. تکامل جامعه نيز عيناً به ھمان صورت رخ می دھد که تکامل روح در دادن جسم و تکامل انسانيت "فرد" در دامن حيوانيت او صورت می گيرد. جنبه ھای فرھنگی و معنوی جامعه به منزله ی روح جامعه است ھمانطور که ميان جسم و روح تاثير متقابل ھست، ميان روح جامعه و اندام آن، يعنی ميان نھادھای معنوی و نھادھای مادی آن چنين رابطه ای برقرار است. جامعه انسانی ھر اندازه متکامل تر شود، حيات فرھنگی، استقلال و حاکميت بيشتری بر حيات مادی آن پيدا می کند. انسان آينده، حيوان فرھنگی است نه حيوان اقتصادی. انسان عقيده به ايمان و مسلک است نه (١۶- انسان شکم و دامن. (مطھری، انسان و ايمان صفحه ١۵ ساموئل هانتينگتون استاد برجسته كرسي "حکومت" و مدير موسسه مطالعات استراتژيک دانشگاه ھاروارد آمريکا در آوريل ١٩٢٧ در نيويورک به دنيا آمد. او دانش آموخته ی دانشگاه ھا شيگاگو و ھاروارد است و در حال حاضر رياست جامعه ی علوم سياسی آمريکا را بر عھده دارد. از آثار او به موج سوم دموکراسی و اثر برجسته اش "برخورد تمدن ھا" می توان اشاره کرد. او مبدع نظريه ی تقابل فرھنگی در عرصه ی جھانی است که تحت عنوان "برخورد تمدن ھا" چارچوب مفھومی يا پارادايم خود را در تحليل رخدادھای بين المللی بعد از دوران جنگ سرد اعلام نمود. نگاھی که موجب بازنگری در اھداف، ابزارھا و ارزش ھای موثر در سياست بين المللی شد. از نظر وی، تمدن ھای مختلف امکان نزديک شدن به يکديگر و گفتگو با ھم را ندارند، لذا دنيا بايد ميان تمدن ھای بزرگ تقسيم شود و اين تمدن ھا در مواردی که با ھم سر و کار پيدا می کنند در می يابند که بايد با نوعی قرار داد عملی تعامل کنند و در بقيه موارد ھر يک در منطقه نفوذ خويش به فعاليت مشغول باشند. ھانتينگتون بر اين اساس معتقد است که ھم اکنون جنگ ميان ملّت ھا در حال پايان و جنگ ميان تمدن ھا در حال آغاز است. از نظر ھانتينگتون از اين پس امور جھانی بر اثر کنش و واکنش ھفت يا ھشت تمدن بزرگ غربی، کنفوسيوس، ژاپنی، اسلامی، ھندو، اسلاو، ارتدکس، آمريکای لاتين و در حاشيه نيز تمدن آفريقايی شکل خواھد گرفت. ٢٧ وی خطوط گسل ميان تمدن ھای مزبور را منشاء درگيری ھای آتی و جايگزين واحد قديمی دولت – ملت می بيند. به اعتقاد وی "تقابل تمدن ھا"، سياست غالب جھانی وآخرين مرحله ی تکامل درگيری ھای عصر جديد را شکل می دھد، زيرا: ١ - اختلاف تمدن ھا اساسی است؛ ٢ - خود آگاھی تمدنی در حال افزايش است؛ ٣ - تجديد حيات مذھبی وسيله ای برای پُر کردن خلاء ھويت در حال رشد است؛ ۴ - رفتار منافقانه ی غرب موجب رشد و خود آگاھی تمدنی (ديگران) گرديده است؛ ۵ - ويژگی ھا و اختلافات فرھنگی تغيير ناپذيرند؛ ۶ - منطقه گرايی اقتصادی و نقش مشترکات فرھنگی در حال رشد است؛ ٧ - خطوط گسل موجود بين تمدن ھا، امروز جايگزين مرزھای سياسی و ايدئولوژيک دوران جنگ سرد شده و اين خطوط جرقه ھای ايجاد بحران و خونريزی اند. وی معتقد است که خصومت ١۴٠٠ ساله ی اسلام و غرب در حال افزايش است. درجه ی درگيری خشونت آميز ميان اسلام و مسيحيت در طول زمان به رشد و اخول جمعيت، رشد اقتصادی، تغييرات فناوری و شدت ايمان مذھبی بسستگی داشته است. از ٢٨ درگيری موجود در خطوط گسل تمدنی در اواسط دھه ی ٩٠ ميان مسلمانان و غير مسلمانان، ١٩ مورد مربوط به مسلمانان و مسيحيان بوده است. روابط ميان تمدن اسلام و تمدن غرب روز به روز شديدتر می شود. به دين ترتيب "پارادايم برخورد تمدنی" ديگر مسائل جھانی را تحت شعاع قرار می دھد و در عصر جديد صف آرايی ھای تازه ای بر محور تمدن ھا شکل می گيرد وسرانجام نيز تمدن ھای اسلامی و کنفوسيوسی با نزديک شدن به يکديگر در کنار ھم روياروی تمدن غرب قرار می گيرند و اين درگيری ھای تمدنی، آخرين مرحله ی تکامل درگيری در جھان جديد است. او تصريح می کند: "در دنيای پس از جنگ سرد، کشورھای اصلی و مرکزی ھر تمدنی جای ابر قدرت ھای دوران جنگ سرد را خواھند گرفت. "قدرت جھانی" ديگر معنا ندارد و "جامعه جھانی" توھمی بيش نيست. ھيچ کشوری، حتی آمريکا، منافع استراتژيک مشخصی ندارد، شکل گيری دنيای آينده براساس تمدن ھا حتمی است و ھيچ گريزی از آن وجود ندارد" از آنجايی که دليل برخوردھا مسائلی بنيادين است که به ھويت گروھی يا قدرت مربوط می شود، حل مناقشات در جنگ ھای خطوط گسل تمدن ھا از طريق مذاکره و سازش بسيار دشوار است. اين درگيری ھا چون بواسطه ی "دين" (که عامل تعيين کننده ھويت تمدن ھاست) ھميشه بين گروھای متفاوت با تنوع قومی، نژادی يا زبانی رخ می دھد. می توان نظريه ھانتينگتون را چکيده ای از مباحث مھمی دانست که در صدد بی اعتبار کردن مکتب کمونيسم در قالب "تجديد حيات باورھای اسلامی و پيامدھای جھانی و منطقه ای آن" شکل گرفت که در مواردی نيز از آن به "تھديد اسلامی" يا "جنگ سرد جديد" تعبير می شود. ٢٨ فرانسيسفوكوياما فوكوياما نظريه پرداز آمريكايي ژاپني الاصل با كتاب "پايان تاريخ و آخرين انسان" مدعی است که در سال ھای پايانی قرن بيستم عاقلانه است که از تاريخ بشريت به عنوان يک کل منسجم و جھت دار که بخش بزرگی از جامعه بشری را به سوی دموکراسی می برد، سخن گفته شود. او معتقد است که با شکست کمونيسم، تاريخ جھان به ھدف و پايان خود رسيده است و اين پايان جنگ ايدئولوژی ھا است و مدل فرھنگی "دموکراسی ليبرال" به عنوان تنھا سيستم سياسی ابقا شده است. او "فرھنگ" را تنھا عامل مناسب در روابط بين المللی نمی داند و معتقد است جھان به لحاظ فرھنگی و ايدئولوژيک به سوی يکسانی و يکپارچگی پيش می رود. فوکو ھم عقيده با ھگل و حتی مارکس، منازعه و درگيری را موتور حرکت تاريخ می داند و معتقد است حرکت تاريخ از منازعه ميان انديشه ھا، طبقات اجتماعی يا ايدئولوژی ھا سرچشمه می گيرد. از نظر وی، نحوه پايان تاريخ با تقابل و رودررويی ميان دو ايدئولوژی و دو فرھنگ شخص است که نماينده دو نظام سياسی- اقتصادی ھستند، و اين ھمان عامل بقای تاريخ بوده است، که در دنيای واقع با شکست مارکسيسم و پيروزی ليبراليسم (ليبرال دموکراسی) به پايان رسيده است. از نظر او، دموکراسی ليبرال تنھا آرمان منسجمی است که تمامی فرھنگ ھا را در سراسر دنيا به ھم پيوند می دھد و يکی از علل جھانی شدن تمدن، ساختگی بودن رقابت ھای "جنگی" بين ملل مختلف است، زيرا ھر ملّتی برای حفظ خود نيازمند دستيابی به تکنولوژی پيشرفته ی رقيب است. اگر چه جنگ منجر به نابودی کشورھا می گردد، اما در عين حال آن ھا را وادار به پذيرفتن تمدن فنی مدرن و ساختارھايی می کند که لازمه ی آن است. خلاصه کلام اين است که از ديدگاه فوکوياما، دموکراسی ليبرال روزی در سراسر جھان فراگير می شود وناسيوناليسم و مذھب گرايی با آن ھمسو خواھد شد. جھان با اين الگو به سمت ھمگونی و يکپارچگی فکری و ايدئولوژيک پيش خواھد رفت. ادواردسعيد متفكر و نقاد آمريكايي فلسطيني الاصل متولد بيت المقدس در سال 1935 است كه تحصيلات خود را در رشته ادبيات تطبيقي در دانشگاه هاي پرينهاي پرينهاي پرينهاي پرينهاي پرينستون و هاروارد تكميل كرد و در سال2003 نيز بر اثر سرطان جان باخت. از آثارش به شرق شناسي، فرهنگ و امپرياليسم، دنيا و ...... اشاره مي شود. او تحت تاثير فوكو، سوسور، و ...... معتقد است كه زمان سرآغاز فرهنگ ادبي غرب است. او رويكرد هانتينگتون را در مورد اسلام و غرب نقد مي كند و معتقد است كه اين دو مقوله اسلام و غرب بر خلاف نظر هانتينگتون يكدست و نفوذ ناپذير نيستند، تنوع و ناهمگوني دروني اين دو دين را به عنوان يك واقعيت غير قابل انكار بايد پذيرفت. از نظرادوارد سعيد، فرهنگ سهم عمده اي در پيشرفت امپراتوري در غرب داشته است و احساس برتري جويانه ي آثار ادبي غربي نشانگر اين مدعا است. از نظر سعيد، فرهنگ يك كل يكپارچه و تفكيك ناپذير است و فرهنگ ها با هم در آميخته ممزوجند. بايد به هم پوشاني و تداخل ادبيات و فرهنگ ها توجه كرد و رويكردي تاريخ نگر پيش گرفت. او نشان مي دهد كه فرهنگ امپرياليستي در رمان هاي انگليسي به دليل وسعت استفاده اين زبان بارزتر است. فرهنگ امپرياليستي فرهنگي نامرئي نيست، منافع خود را به طور شفاف اعلام مي كند و مواضع خود را آشكارا مشخص مي نمايد. او اشاره مي كند كه امپرياليسم پايان نيافته بلكه با پررنگ شدن شكاف شمال و جنوب (كشورهاي فقير و غني )قوي تر شده و خواهد شد. او از نظم نوين جهاني صحبت مي كند كه به شيوه هاي مدرن امپرياليستي را به رهبري آمريكا به تصوير مي كشد. كشوري كه خود را نگهبان مقتدر غرب و وارث گذشتگان مي داند. آمريكا امروز ديگر به دنبال امپراتور بودن خود نيست بلكه خواستار اين است كه مصلح جهاني شناخته شود و خود را مسئول نظم جهاني مي داند.__ برچسبها: نظريه هاي فرهنگي, مدرنيسم, فمنيسم
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۵ساعت 16:10  توسط محمدعلی رحيم زاده- نگار
|
|